مرداس خیلی خوب و مهربان بود و با مردم کشورش به عدالت و راستی رفتار می کرد. ولی متاسفانه او پسر بسیار بی رحم و بدجنسی به نام
ضحاک داشت . وقتی ضحاک به سن جوانی رسید پدرش را کشت و به جای او بر تخت پادشاهی نشست . شیطان بر روی شانه های ضحاک بوسه زد و جای بوسه های شیطان دو مار سیاه سربرآوردند . ضحاک هر روز برای سیر کردن آن مارها باید مغز دو انسان را به آنها می خوراند . ضحاک شبی در خواب دید که پسر جوانی با گرز بر سر او می کوبد پیشگویان به او گفتند نام آن جوان فریدون نام پدرش آبتین است . ضحاک دستور داد تا آنها را پیدا کنند. ماموران ضحاک آبتین را گرفتن و به قصر نزد ضحاک بردند . به دستور ضحاک آبتین کشته و مغز سرش خروراک مارهای شانه اش شد فرانک همس رآبتین حامله بود . چند وقت بعد به خواست خدا پسری به دنیا آوردکه نامش را فریدون گذاشت فرانک که از ضحاک می ترسید فریدون را به مزرعه ای دور از شهر بردو او را نزد مزرعه دار سپرد تا بزرگش کند. پیرمرد مزرعه دار فریدون را خیلی خوب تربیت کرد و به او اسب سواری و تیراندازی یاد داد و از آن کودک جوانی عاقل و نیرومدن ساخت از آن طرف ضحاک که از پیشگویی خواب گذاران می ترسید،تصمیم گرفت که گواهی بنویسید که همهی بزرگان آن را امضا کنند. براساس این گواهی ضحاک به جز نیکی کاری نکرده بود و حرفی جز راستی نزده بود. همه بزرگان به ناچار مجبور شدند آن گواهی را امضا کنند. ناگهان صدای داد و فریاد کسی از بیرون به گوش رسید او
کاوه ی
آهنگر نام داشت . ضحاک دستور داد تا فوراً او را به داخل کاخ بیاورند.وقتی کاوه ضحاک را دید شروع به دا د و فریاد کرد و دو دستش را بر سرش کوبید و گفت: من کاوه ی آهنگرم اگر تو عادلی به فرزندم رحم کن . من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها داستان های شاهنامه...
ادامه مطلبما را در سایت داستان های شاهنامه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shahnameh1398 بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:22