داستان های شاهنامه

ساخت وبلاگ
مرداس خیلی خوب و مهربان بود و با مردم کشورش به عدالت و راستی رفتار می کرد. ولی متاسفانه او پسر بسیار بی رحم و بدجنسی به نام ضحاک داشت . وقتی ضحاک به سن جوانی رسید پدرش را کشت و به جای او بر تخت پادشاهی نشست . شیطان بر روی شانه های ضحاک بوسه زد و جای بوسه های شیطان دو مار سیاه سربرآوردند . ضحاک هر روز برای سیر کردن آن مارها باید مغز دو انسان را به آنها می خوراند . ضحاک شبی در خواب دید که پسر جوانی با گرز بر سر او می کوبد پیشگویان به او گفتند نام آن جوان فریدون  نام پدرش آبتین است . ضحاک دستور داد تا آنها را پیدا کنند. ماموران ضحاک آبتین را گرفتن و به قصر نزد ضحاک بردند . به دستور ضحاک آبتین کشته و مغز سرش خروراک مارهای شانه اش شد فرانک همس رآبتین حامله بود . چند وقت بعد به خواست خدا پسری به دنیا آوردکه نامش را فریدون گذاشت فرانک که از ضحاک می ترسید فریدون را به مزرعه ای دور از شهر بردو او را نزد مزرعه دار سپرد تا بزرگش کند. پیرمرد مزرعه دار فریدون را خیلی خوب تربیت کرد و به او اسب سواری و تیراندازی یاد داد و از آن کودک جوانی عاقل و نیرومدن ساخت از آن طرف ضحاک که از پیشگویی خواب گذاران می ترسید،‌تصمیم گرفت که گواهی بنویسید که همه‌ی بزرگان آن را امضا کنند. براساس این گواهی ضحاک به جز نیکی کاری نکرده بود و حرفی جز راستی نزده بود. همه بزرگان به ناچار مجبور شدند آن گواهی را امضا کنند. ناگهان صدای داد و فریاد کسی از بیرون به گوش  رسید او کاوه ی آهنگر نام داشت . ضحاک دستور داد تا فوراً او را به داخل کاخ بیاورند.وقتی کاوه ضحاک را دید شروع به دا د و فریاد کرد و دو دستش را بر سرش کوبید و گفت: من کاوه ی آهنگرم اگر تو عادلی به فرزندم رحم کن . من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها داستان های شاهنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های شاهنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahnameh1398 بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:22

وقتی کودک به دنیا آمد تنش مثل نقره و موهایش مثل برف سفید بود . سام و همسرش از این موضوع بسیار ناراحت شدند و تصمیم گرفتند تا کسی نفهمیده به جایی ببرند که چشم هیچ کس به آن پسر نیفتد. به فرمان سام دو مرد شبانه نوزاد را از شهر بیرون بردند آنها کودک را روی سنگی پایین کوه البرز گذاشتند و برگشتند . کودک بی گناه دو روز آنجا بود از شدت گرسنگی داشت تلف می شد که روز سوم سیمرغ که برای شکار از آشیانه اش بیرون آمده بود، او را دید. مهر کودک به دل سیمرغ افتاد . سیمرغ طفل را به آشیانه اش برد،‌به کودک غذا می دادع‌از او خیلی خوب مراقبت میک رد زبان آدم ها و هر علم و دانشی که وجود داشت را به او یاد داد سیمرغ نام کودک را دستان گذاشت حالا دستان جوانی قدرتمند و بسیار نیروند شده بود. روزی از روزها کاروانی از کنار کوه البرز می گذشت یکی از مسافران کاروان،‌آشیانه ی سیمرغ را دید. آن را به دیگران نشان داد. روی قله ی ک وه آشیانه ی سیمرغ قرار داشت که درکنار آن جوانی بلند بالا با موهایی سفید ایستاده بود. حالا تمام شهر پر شده بود از حرف وان بلند بالای سپید موی بالای کوه البرز ، خبر به گوش سام رسید .سام به یاد کودک سپید مویش افتاد با خود گفت :‌آیا این جوان کودک من است ؟ او یک شب خواب دید که مردی سوار بر اسب نزد او آمد و به او مژده داد اکه فرزندش زنده است .س ام ، خوابش را برای پیرمردی دانا و پرهیزگار تعریف کرد پیرمرد به او گفت نزد خدا از کار بردی که در حق فرزندش کردی توبه کن و بعد برای پیدا کردن فرزندش به کوه البرز برو سام به همراه سپاهیانش به طرف کوه البرز حرکت کرد وقتی به پایین کوه رسید ،‌فرزندش خود را دربالای قله دید خواست از کوه بالا برود ولی نتوانست او دستانش را روبه آسمان بلند کرد و گفت :‌خدایا فرزندش را داستان های شاهنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های شاهنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahnameh1398 بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:22

سیاوش از پدرش کاووس شاه اجازه گرفت و به مقابله با سپاه دشمن رفت . او تمام لشکریان دشمن را تار و مار کرد و چنان ترسی در دل سپاه دشمن انداخت که آنها تقاضای صلح از سپاه سیاوش کردند و از وی امام خواستند . سیاوش تقاضای آنها را قبول کرد. خبر به گوش کاووس شاه ایران رسید او از کار پسرش بسیار ناراحت شد و به سیاوش نامه نوشت که فورا به دشمن حمله کن و سپاهیان آنها را از بین ببر . اما سیاوش به حرف پدر اعتنایی نکرد وبه عهد و پیمانی که بسته بود وفادارم اند سیاوش لشکر خود را ترک و به سرزمین توران رفت افراسیاب وقتی از آمدن سیاوش با خبر شد و به وزیرش پیران دستور داد به استقبال سیاوش برود و او را با حترام به دربار بیاورد وقتی سیاوش به دربار آمد افراسیاب او را در آغوش کشید و به او گفت ای شاهزاده بدان اینجا خانه ی توست و مردم توران خدمتگزار تو هستند هر روز که می گذشت مهر و محبت افراسیاب به سیاوش بیشتر می شد تا جایی که دخترش فرنگیس را به همسری او در آورد . همچنین قسمتی از خاک توران را به سیاوش داد تا در آنجا پادشاهی کند . سیاوش آن قسمت ازخاک تورا به شهری بسیار زیبا مبدل کرد همه از دیدن ساختمان های زیبا،‌خیابان ها و باغ های زیبایش تعجب کردند سیاوش نام این شهر را سیاوش گرد گذاشت . برادر افراسیاب گرسیوز نام داشت او از دیدن محبوبیت سیاوش خشمگین بود آتش حسودی و دشمنی گرسیوز روز به روز شعله ورتر می شد بالاخره تصمیم گرفت هر طور شده سیاوش را از بین ببرد او به افراسیاب گفت ای برادر ساده نباش سیاوش یک ایرانی است او با پدرش آشتی کرده و نیز با پادشاهان روم و چین هم پیمان بسته و با آنها در ارتباط است او در فکر نابودی سرزمین ماست. حرف های گرسیوز باعث شد افراسیاب نسبت به سیاوش بدگمان شود. به همین دلیل گرسیوز را داستان های شاهنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های شاهنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahnameh1398 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:22